دلم برات تنگ شده

....دوست دارم

آنقدر از تودورشده ام که تورا گم کرده ام خیلی دورترازتصور تو... آنقدر دور که نفسم بالا نمی آید آنقدر

 

دور که صدایت را فراموش کرده ام و چهره ات را از یاد برده ام!!! آنقدر دور که اسمت کم کم از

دفتر خاطراتم محو می شود

با اینکه هر بار پر رنگشان میکنم

عزیزکم! سرنوشت مرا به زور برد، به دورترین نقطه ای که می توانستم تصورش را بکنم

تا جایی که پیکرم در نگاه آخرین رهگذر هم نقطه دیده می شود به جایی که هیچکس نیست

 

(!!! وشاید به چشم من اینگونه است چون تو همه کس برای من بودی و حالا شاید همه کس برای دیگری ! !!! .. ! !

 

هستی نه برای من...) قدمهایم سنگین شده اند

دیگر توانایی کشیدن روح خسته ام را ندارم مدتی است هذیان می گویم و به جای شعر اراجیف می بافم

و تحویل دفترهای سپیدم میدهم تا کمتر تنهایی ام را حس کنم.گرچه در وطنم هستم ولی هوای اینجا غربتی

سنگین دارد،شاید چیزی شبیه نفس های تو را کم دارد

نمیدانم...نمی گویم هنوز هم به انتظارت نشسته،چون میدانم که تلاشی بیهوده است....بیهوده

مثل انتظار بر سر قبری!!! و تو نیز گمان مدار که بی وفایم

که اگر چنین بود به خدا قسم که زودتر از این از یاد می بردمت،

درست همان لحظه ای که تو مرا از یاد بردی

چه زود پیمان های قشنگمان را و خاطرات شیرینمان که تو آن راتلخ نامیدی بدست فراموشی سپردی

همیشه فکر میکردم آخرین لحظه ی دیدارمان چقدر پر غم خواهد بود و سخت برای هر دومان،

ولی تو بی تفاوت به من خیره شدی و راحت گفتی:

 

! خــــــــــــــــــدانگهــــــــــــــدار



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,ساعت 3:58 توسط نیلوفر| |


Power By: LoxBlog.Com