دلم برات تنگ شده
....دوست دارم
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- ؟ نکند گوش به زنگ می ترسم از صدا که صدا عاشقت بشود این سوت کوچه گرد رها عاشقت بشود گفتم به باد بگویم تو را ...نه...ترسیدم این گرد باد سر به هوا عاشقت بشود پوشیده ای سفید،کجا سبز من نار و ترنج باغ صفا عاشقت بشود بگذار دل به دل غنچه ها ولی نگذار پروانه های خانه ما عاشقت بشود حالا تو گوش کن به غمم شهربانو تا در قصه هام شاه و گدا عاشقت بشود بالا نگاه نکن آفتاب لایق نیست می تراينم آن بلند بلا عاشقت بشود مال منی تو،چنان مال من که می ترسم حتی خدا نکرده خدا عاشقت بشود خورشید قصه ی مادر بزرگ یادت هست؟ خورشیدمی تو ،ماه چرا عاشقت بشود وقتی نشسته اینهمه خاکی به پای غمت باز این گدای بی سر و پا عاشقت بشود؟ عمری است گوش به زنگم، چرا؟...که نگذارم حتی درنگ ثانیه ها عاشقت بشود چه خوش روزى بود روز جدايى الا اى ابر گرينده به نوروز دل پر آتش و جانى پر از دود چو ويس دلبر آذين را گسى کرد نیلوفر نه به شاخ گل نه به سرو چمن پبچیده ام حس میکنم دیگه دوسم نداری بردی از یادم دادی بر بادم با یادت شادم دل به تو دادم در دام افتادم از غم آزادم دل به تو دادم فتادم ز بر ای گل بر اشک خونینم سوزم از سوز نگاهت هنوز چشم من باشد به راهم هنوز چه شد آن همه پیمان که از آن لب خندان بشنیدم و هرگز خبری نشد از آن کی آئی به برم ای شمع سحرم در بزمم نفسی بنشین تاج سرم تا از جان گذرم پا به سرم نه جان به تنم ده چون به سرآمد عمر بی ثمرم نشسته بر دل غبار غم زان که من در دیار غم گشته ام غمگسار غم امید اهل وفا توئی رفته راه خطا توئی آفت جان ما توئی بردی از یادم دادی بر بادم با یادت شادم
چقدر سخته که منتظر بهار باشی و زمستون از راه برسه چقدر سخته از دیدنش خوشحال بشی و اون ناراحت چقدر سخته وقتی میبینیش اشک بریزی وقتی فکرشم اشکتو در میاره چقدر سخته همیشه فکر کسی باشی که به فکر کسه دیگه ایه چقدر سخته وقتی دوسش داری اون باور نداشته باشه چقدر سخته بخوای خودتو از تنهایی در بیاری ولی نتونی چقدر سخته تو تنهایی اسیر بشی چقدر سخته شبا براش اشک بریزی اما باور نکنه چقدر سخته از تنهاییت و ترس از دست دادنش گریه کنی چقدر سخته تو تنهایی خودت قدم بزنی چقدر سخته شنیدن دوستت ندارم از کسی که همیشه ارزوی بودن در کنارشو داشتی امید ها ......!؟!!.... چقدر سخته بخوای بگی دوسش داری اما نتونیو نخواد بشنوه چقدر سخته شکستن قلبت به دست کسی که دوسش داری چقدر سخته مرگ همه ارزوها تو عشقت اولین و آخرینم دل و هوایی کردی و نگفتی که چی می شه شبام سرد و چه تاره دلم چه بی قراره اگه عاشق بودیم با هم می موندیم دلم هواتو کرده نازنینم بازم دیر نشده برگرد به خونه آنقدر از تودورشده ام که تورا گم کرده ام خیلی دورترازتصور تو... آنقدر دور که نفسم بالا نمی آید آنقدر دور که صدایت را فراموش کرده ام و چهره ات را از یاد برده ام!!! آنقدر دور که اسمت کم کم از دفتر خاطراتم محو می شود با اینکه هر بار پر رنگشان میکنم عزیزکم! سرنوشت مرا به زور برد، به دورترین نقطه ای که می توانستم تصورش را بکنم تا جایی که پیکرم در نگاه آخرین رهگذر هم نقطه دیده می شود به جایی که هیچکس نیست (!!! وشاید به چشم من اینگونه است چون تو همه کس برای من بودی و حالا شاید همه کس برای دیگری ! !!! .. ! ! هستی نه برای من...) قدمهایم سنگین شده اند دیگر توانایی کشیدن روح خسته ام را ندارم مدتی است هذیان می گویم و به جای شعر اراجیف می بافم و تحویل دفترهای سپیدم میدهم تا کمتر تنهایی ام را حس کنم.گرچه در وطنم هستم ولی هوای اینجا غربتی سنگین دارد،شاید چیزی شبیه نفس های تو را کم دارد نمیدانم...نمی گویم هنوز هم به انتظارت نشسته،چون میدانم که تلاشی بیهوده است....بیهوده مثل انتظار بر سر قبری!!! و تو نیز گمان مدار که بی وفایم که اگر چنین بود به خدا قسم که زودتر از این از یاد می بردمت، درست همان لحظه ای که تو مرا از یاد بردی چه زود پیمان های قشنگمان را و خاطرات شیرینمان که تو آن راتلخ نامیدی بدست فراموشی سپردی همیشه فکر میکردم آخرین لحظه ی دیدارمان چقدر پر غم خواهد بود و سخت برای هر دومان، ولی تو بی تفاوت به من خیره شدی و راحت گفتی: ! خــــــــــــــــــدانگهــــــــــــــدار
اگر با وى نباشد بى وفايى
اگر چه تلخ باشد فرقت يار
درو شيرين بود اميد ديدار
خوشست اندوه تنهايى کشيدن
اگر باشد اميد يار ديدن
وصل دوست را آهوست بسيار
عتاب و خشم و ناز و جنگ و آزار
بتر آهو به عشق اندر ملالست
يکى ميوه که شاخ او وصالت
فراق دوست سر تا سر اميدست
ز روز خرمى دل را نويدست
دلم هرگه که بى صبرى سگالد
ز تنهايى و بى يارى بنالد
همى گويم دلا گر رنج يابى
روا باشد که روزى گنج يابى
چو دى ماه فراق ما سر آيد
بهار وصلت و شادى در آيد
چه باشد گر خورى يک سال تيمار
چو بينى دوست را يک لخظه ديدار
اگر يک روز با دلبر خورى نوش
کنى اندوه صد ساله فراموش
نيى اى دل تو کم از باغبانى
نه مهر تو کمست از گلستانى
نيينى باغبان چون گل بکارد
چه مايه غم خورد تا گل بر آرد
به روز و شب بودى صبر و بى خواب
گهى پيرايد او را گه دهد آب
گهى از بهر او خوابش رميده
گهى خارش به دست اندر خليده
به اميد آن همه تيمار بيند
که تا روزى برو گل بار بيند
نبينى آنکه دارد بلبلى را
که از بانگش طرب خيزد دلى را
دهد او را شب و روز آب و دانه
کند از عود و عاجش ساز خانه
بدو باشد هميشه خرم و گش
بدان اميد کاو بانگى کند خوش
نبينى آنکه در دريا نشيند
چه مايه زو نهيب و رنج بيند
هميشه بى خور و بى خواب باشد
ميان موج و باد و آب باشد
نه با اين ايمانى بيند نه با آن
گهى از خواسته ترسد گه از جان
به اميد آن همه دريا گذارد
که تا سودى بيابد زانچه دارد
نبينى آنکه جوهر جويد از کان
به کان در آزمايد رنج چندان
نه شب خسپد نه روز آرام گيرد
نه روزى رنج او انجام گيرد
هميشه سنگ و آگن بار دارد
هميشه کوه کندن کار دارد
به اميد آن همه آزار يابد
که شايد گوهرى شهوار يابد
اگر کار جهان اميد و آزست
همه کس را بدين هر دو نيازست
هميشه تا بر آيد ماه و خورشيد
مرا باشد به مهرت آز و اميد
مرا در دل درخت مهربانى
به چه ماند به سرو بوستانى
نه شاخش خشک گردد گاه گرما
نه برگش زرد گردد گاه سرما
هميشه سبز و نغز و آبدارست
تو پندارى که روزش بگارست
ترا در دل درخت مهربانى
به چه ماند بر اشجار خزانى
برهند گشته و بى بار مانده
گل و برگش برفته خار مانده
همى دارم اميد روزگارى
که باز آيد ز مهرش نوبهارى
وفا باشد خجسته برگ و بارش
گل صد برگ باشد خشک خارش
سه چندان کز منست اميدوارى
ز تو بينم همى نوميدوارى
منم چون شاخ تشنه در بهاران
توى همچون هوا با ابر باران
منم درويش با رنج و بلا جفت
توى قارون بى بخشايش و زفت
همى گويم به درد وزين بتر نيست
که جز گريه مرا کار ديگر نيست
چه بيچارهبود آن سو کوارى
که جز گريه ندارد هيچ کارى
چو بيمارم که در زارى و سستى
نبرد جانش اميد از درستى
چنان مرد غريبم در جهان خوار
به ياد زادبوم خويش بيمار
نشسته چون غريبان بر سر راه
همى پرسم ز حالت گاه وبى گاه
مرا گويند زو اميد بر دار
که نوميدى اميدت ناورد باد
همى گويم به پاسخ به جاويد
به اميدم به اميدم به اميد
نبرم از تو اميد اى نگارين
که تا از من نبرد جان شيرين
مرا تا عشق صبر از دل براندست
بدين اميد جان من نماندست
نسوزد جان من يکباره در تاب
که اميدت زند گه گه برو آب
گر اميدم نماند واى جانم
که بى اميد يک ساعت نماند
بيا گريه ز چشم من بياموز
اگر چون اشک من باشدت باران
جهان گردد به يک بارانت ويران
همى بارم چنين و شرم دارم
همى خواهم که صد چندين ببارم
بدين غم در خورد چندين وزين بيش
و ليکن مفلسى آيد مرا پيش
گهى خوناب و گاهى خون بگريم
چو زين هردو بمانم چون بگريم
هر آن روزى که زين هر دو بمانم
به جاى خون ببارم ديدگانم
مرا چشم از پى ديدنت بايد
و گر ديده نباشد بى تو شايد
بگريم تا کنم هامون چو دريا
منالم تا کنم چون سرمه خارا
عفااللّه زين دو چشم سيل بارن
که در روزى چنين هستند يارن
نه چون صبرند عاصى گشته بر من
و يا چون دل شده بدخواه دشمن
به چونين روز جويد هر کسى يار
مرا ياران ز من گشتند بيزار
اگر صبرست با من نيست هم پشت
و گر بختست خود بختم مرا کشت
مرا دل در بلا ماندست ناکام
کنون صبرم به دل کردست پيغام
که من صبرم يکى شاخ بهشتى
مرا بردى و در دوزخ بکشتى
دلا تو دوزخى پر آتش و دود
ازيرا من ز تو بگريختم زود
دل تا جان تو بر تو و بالست
مرا از صبر ناليدن محالست
به هر دردى که باشد صبر نيکوست
به چونين حال صبر از عاشق آهوست
نخواهم روى صبرم را که بينم
بهل تا هم به بى صبرى نشينم
تو از من رفته اى يار دلارام
مرا در خور نباشد صبر و ارام
اگر خرسند گردم در جدايى
ز من باشد نشان بى وفايى
من اندر کار تو کردم دل و جان
تو دانى هر چه خواهى کن بديشان
هر آن عاشق که کار مهر ورزد
دو صد جان پيش وى نانى نيرزد
چنين بايد که باشد مهر کارى
چنين بايد که باشد دوستدارى
اگر درد من از جور تو آيد
همى تا اين فزايد آن فزايد
به نيکى ياد باد آن روزگارى
که بود اندر کنارم چون تويارى
قصا در خواب بود و بخت بيدار
بد انديش اندک و احيد بسيار
جهان ايست کار دارد جاويدانه
خوشى برّد به شمشير زمانه
ترا از چشم من ناگه ببريد
دو چشمم زين بريدن خون بياريد
ازيرا خون همى بارم ز ديده
که خون آيد ز اندام بريده
مرا بى روى تو ناله نديمست
دريغ هجر در جانم مقيمست
ز درد من همه همسايگانم
فغان برداشتند از بس فغانم
همى گويند ازين ناله بياساى
دل ما سوختى بر ما ببخشاى
به گيتى عاشقان بسيار ديديم
به چون تو مستمندى زار ديديم
مرا بگذاشت آن بت روى جانان
چو آتش را به دشت اندر شبانان
مرا تنها بماند اينجا به خوارى
چو خان راه مرد رهگذارى
نه بس بود آنکه از پيشم سفر کرد
که رفت اندر سفر يار دگر کرد
اگر نالم همى بر داد نالم
که اينست از جفاى دوست حالى
دلم گويد مرا از بس که نالى
به ناله ير نالان را همالى
به تخت کامرانى بر نشسته
چو نخچيرم به چنگ شير خسته
اگر زين آمد اى عاشق ترا درد
که يارت در سفر يار دگر کرد
ندانى تو که يارت هست خورشيد
همه کسى را به خورشيدست اميد
گهى نزديک باشد گه ز تو دور
ترا و ديگران را زو رسد نر
نگارا من ز دلتنگى چنانم
که خود با تو چه مى گويم ندانم
به سان مادرم گم کرده فرزند
ز غم بر دل دو صد کوه دموند
چو ديوانه به کوه و دشت پويان
ز هر سو در جهان فرزند جويان
ندارم آگهى از درد و آزار
اگر ناگه مرا بر دل خلد خار
عجب دارم که بر من چون پسندى
جنين زارى و چونين مستمندى
به چندين کز توديدم رنج و آزار
اگدلم ندهد که نالم پيش دادار
بترسم از قصاى آسمانى
نيام کرد بر تو دل گرانى
ز بس خوارى که هجر آرد برويم
ز ز دلتنگى همين مايه بگويم
ترا بى من مبادا شادمانى
مرا بى تو مبادا زندگانى
تنى چون موى و رخسارى زر اندود
برم هر شب سحرگه پيش دادار
بمالم پيش او بر خاک رخسار
خروش من بدرد پشت ايوان
فغان من ببندد راه کيوان
چنان گريم که گريد ابر آذار
چنان نالم که نالد کبگ کهسار
چنان جوشم که جوشد بحر از باد
چنان لرزم که لرزد سرو و شمشاد
به اشک از شب فرو شويم سياهى
بياغارم زمين تا پشت ماهى
چنان از حسرت دل بر کشم آه
کجا ره گم کند بر آسمان ماه
ز بس کز دل کشم آه جهان سوز
ز خاور بر نيارد آمدن روز
ز بس کز جان بر آرم دود اندوه
ببندد ابر تيره کوه تا کوه
بدين خوارى بدين زارى بدين درد
مژه پر آب و روى زرد و پر گرد
همى گويم خدايا کردگارا
بزرگا کامگارا برد بارا
تو يار بى دلان و نى کسانى
هميشه چارهء بيچارگانى
نيام گفت راز خويس با کس
مگر با تو که يار من توى بس
همى دانى که چون خسته روانم
همى دانى که چون بسته زبانم
زبانم با تو گويد هر چه گويد
روانم از تو جويد هرچه جويد
تو ده جان مرا زين غم رهايى
تو بردان از دلم بند جدايى
دل آن سنگدل را نرم گردان
به تاب مهربانى گرم گردان
به ياد آور دلش را مهر ديرين
پس آنگه در دلش کن مهر شيرين
يکى زين غم که من دارم برو نه
که باشد بار او از هر کهى مه
به فصل خويش وى را زى من آور
و يازيدر مرا نزديک او بر
گشاده کن به ما بر راه ديدار
کجا خود بسته گردد راه تيمار
همى تا باز بينم روى آن ماه
نگه دارش ز چشم و دست بدخواه
بجز مهر منش تيمار منماى
بجز عشق منش آزار مفزاى
و گر رويش نخواهم ديد ازين پس
مرا بى روى او جان و جهان بس
هم اکنون جان من بستان بدو ده
که من بى جان و آنبت با دو جان به
نگارا چند نالم چند گويم
به زارى چند گريم چند مويم
نگويم بيس ازين در نامه گفتار
و گرچه هست صد چندين سزاوار
نباشد گفته بر گوينده تاوان
چه باشد اندک و سودش فراوان
بگفتم هر چه ديدم از جفايت
ازين پس خود تو مى دان با خدايت
اگر کردار تو با کوه گويم
بمويد سنگ او چون من بمويم
ببخشايد مرا سنگ و دل نه
به گاه مردمى سنگ از دلت به
مرا چون سنگ بودى اين دل مست
دلت پولاد گشت و سنگ بشکست
درود از من بداد شمشاد آزاد
که دارد در ميان پوشيده پولاد
درود از من بدان ياقوت سفته
که دارد سى گهر در وى نهفته
درود از من بدان عيار نرگس
که دارد مر مرا از خواب مفلس
درود از من بدان ماه دو هفته
که دارد ماه بخت من گرفته
درود از من بدان باغ شکفته
که دارد خانهء صرم کشفته
درود از من بدان شاخ صنوبر
که دارد شاژ بختم خشک و بى بر
درود از من بدان گلبرگ خندان
که دارد مر مرا همواره گريان
درود از من بدان خود روى لاله
که دارد چشمم آگنده به ژاله
درود از من بدان دو رسته گوهر
درود از من بدان دو خوشه عنبر
درود از من بدان عيار سرکش
که دارد مرمرا در خواب ناخوش
درود از من بدان ديباى رنگين
درود از من بدان مهناب و پروين
درود از من بدان سر و گل اندام
که دارد مر مرا دل خسته مادام
درود از من بدان زلفين عطار
که زو مر مشک را بشکست بازار
درود از من بدان چشم فسونگر
که دارد مر مرا بى خواب و بى خور
درود از من بدان رخسار مهوش
که دارد جانم از محنت بر آتش
درود از من بدان ماه دو هفته
که دارد مر مرا بيهوش و تفته
درود از من بدان مشهور آفاق
که دارد مر مرا از کام دل طاق
درود از من بدانگلروى خوشبوى
که دارد سال و ماهم در تگ و پوى
درود از من بدانزلف رسن باز
که دارد مر مرا مشهور شيراز
درود از من بدان ناز و عاتبش
که آبم برد زنخدان خوشابش
درود از من بدانآيين و آن فر
که دارد رويم از تيمار چون زر
درود از من بدان گنج نگويى
که دارد پيشه با من کينه جويى
درود از من بدان خورشيد تابان
که دارد حسن بر خورشيد گيهان
درود از من بدان روى چو گلبرگ
که دارد شرم رخش رريزد ز گل برگ
درود از من بدان سرو سمن روى
که ندهد همچو بوى او سمن بوى
درود از من بدان پيروزگر شاه
درود از من بدان بيدادگر ماه
درود از من بدان تاج سواران
درود از من بدان رشک بهاران
درود از من بدان جان جهانم
درود از من بدان جفت جوانم
درود از من بدان ماه سمن بوى
درود از من بدان يار جفا جوى
درود از من بدان کاورا درودست
مرا بى او دو ديده چون دو رودست
درود از من فزون از هر شمارى
درود از من فزون از هر بهارى
فزون از ريگ کهسار و بيابان
فزون از قطرهء دريا و باران
فزون از رستنى بر کوه و صحرا
فزون از جانوز بر خشک و دريا
فزون از روزگار هر دو دوران
فزون از اختران چرخ گردان
فزون از گونه گونه تخم عالم
فزون از نر و ماده نسل آدم
فزون از پر مرغ و موى حيوان
فزون از حرف دفترهاى ديوان
فزون از فکرت و انديشهء ما
فزون از از و هم و کيش و پيشهء ما
ترا از من درود جاودانى
مرا از تو وفا و مهربانى
ترا از من درود آتشنايى
مرا از ماه رويت روشنايى
هزاران بار چونين باد چونين
دعا از من ز بخت نيک آمين
به درد و داغ دل مويه بسى کرد
مر آن مردى که اين مويه بخواند
اگر با دل بود بى دل بماند
کجا شد آن خجسته روزگارم
که بودى آفتاب اندر کنارم
مرا کز آفتاب آمد جدايى
چگونه پيشم آيد روشنايى
برانم زين دو چشم تيره دو رود
که ماه و آفتابم کرد پدرود
اگر نه آفتاب از من جدا شد
جهان بر چشم من تيره چرا شد
منم بيمار و نالان در شب تار
که در شب بيش باشد درد بيمار
نکردم بد به کس تا نبينم
چرا اکنون ز بد روزى چنينم
ز بخت بد دلم را هر زمانى
تو پندارى در آيد کاروانى
بدرّد اين دل از بس غم که در اوست
بدرّد نار چون پر گرددش پوست
دلى بسته به چندين گونه بيدار
نه تابد خور درو و نه وزد باد
هميشه در دل من ابر دارد
ازيرا زين دو چشمم سيل بارد
ببندد ابر و آنگه بر گشايد
چرا ابر دلم چندين بپايد
ازيرا شد رخم همرنگ دينار
که گردد کشت زرد از ابر بسيار
بيامختست عشق من دبيرى
بدين پژمرده رخار زريرى
به خون من نويسد گونه گونه
حروف غم به خطهاى نمونه
چه رويست اين که رنگش چون زريرست
چه بختست اين که عشق اورا دبيرست
مرا عشق آتشى در دل بر افروخت
دلم با هر چه در دل بد همه سوخت
مرا بر دل هميشه رحمت آيد
ز بس کز عشق وى را محنت آيد
اگر بى دانشى کرد اين دل ريش
چنين شد لاجرم از کردهء خويش
بدا کارا که بود اين مهربانى
ببرد از من دل و جان و جوانى
گر اورا خود من آوردم به گيهان
جزاى من بسست اين داغ هجران
چنين داغى کزو تا جاودانى
بماند بر روان من نشانى
کجايى اى نگار تير بالا
مرا بين چون کمانى گشته دو تا
تو تيرى من کمانم در جدايى
چو رفتى نيز با زى من نيايى
بپيچم چون به ياد آرم جفايت
چو آن شمشادگون زلف دو تايت
بلرزم چون بينديشم ز هجران
چو گنجشگى که تر گردد ز باران
دلى دارم به دستت زينهارى
نديد از تو مگر زنهار خوارى
دلت چون داد آزارش فزودن
قرارش بردن و دردش نمودن
نه گيتى را به چشم تو همى ديد
ز چشم بد همى بر تو بترسيد
نه ديدار تو بودش کام و اميد
نه رخسار تو بودش ماه و خورشيد
نه بالاى تو بودش سرو و شمشاد
نه زين شمشاد بودى جان او شاد
بنفشه بر دو زلفت کى گزيدى
طبرزد با لبانت کس مزيدى
چرا با جان من چندين ستيزى
چرا بيهوده خون من بريزى
نه من آنم که بودم دلفروزت
رخم ماه شب و خورشيد روزت
نه مهرت بود هموراه نديمم
نه بويت بود همواره نسيمم
نه روى من ز عشقت بود زرين
نه اشک من ز جورت بود خونين
نه رود از هجر تو بر رخ گشادم
نه سنگ از مهر تو بر دل نهادم
نه جز تو نيست در گيتى مرا کس
درين گيتى هواى من توى بس
مرا ديدى ز پيش مهربانى
کنون گر بينيم گويى نه آنى
نه آنم که تو ديدستى نه آنم
در آن گه تير و اکنون چون کمانم
زدم بر رخ دو دست خويش چندان
که نيلوفر شد آن گلنار خندان
دهم آبش همى زين چشم بى خواب
که نيلوگر نباشد تازه بى آب
بنام تا بنالد زير بر مل
ببارم تا ببارد ابر برگل
دو چشم من ز سرخى مثل لاله ست
برو بر اشک من مانند ژاله ست
درخت رنج من گشست بى بر
تن اميد من ماندست بى سر
مرا دل دشمنست اى واى بر من
چرا چاره همى جويم ز دشمن
چه نادانم که از دل چاره جويم
که خوديکباره دل برد آب رويم
دل من گر نبودى دشمن من
چنين عاصى نبودى در تن من
پر آتش شد دلم چون گشت سر کش
بلى باشد سزاى سر کش آتش
بنال اى دل که ارزانى بدينى
که هم در اين جهان دوزخ ببينى
قصا ما را چنين کردست روزى
که من گريم همه ساله تو سوزى
بدين سان زندگانى چون بود خوش
که من باشد در آب و تو در آتش
جهان دريا کنم از ديدگانم
پس آنگه کشتى اندر وى برانم
ز خونين جامه سازم بادبانم
به باد سرد خود کشتى برانم
چو باد از من بود دريا هم از من
نباشد کشتيم را موج دشمن
عديل ماهيان باشم به درياب
که خود چون ماهيم همواره در آب
فرستادم به نزد دوست نامه
برو پيچيده خون آلوده جامه
بخواند نامهء من يا نخوانم
بداند زارى من يا نداند
ببخشايد مرا از مهر گوى
کند با من به پاسخ مهر جويى
نباشد عاشقان را زين بتر روز
که چشم نامه اى دارند هر روز
بشد روز وصال و روز خوشى
که من با دوست کردم ناز و گشّى
کنون با او به نامه گشت گفتار
و گر خسپم بود در خواب ديدار
بماندم تا چنين روزى بديدم
وزان پايه بدين پايه رسيدم
چرا زهر گزاينده نخوردم
چرا روزى به بهروزى نبردم
اگر مرگ من آنگه در رسيدى
مگر چشمم چنين روزى نديدى
روان را مرگ روز کامرانى
بسى خوشتر ز چونين زندگانى
جهانا خود ترا اينست پيشه
که با بى دل کنى خوارى هميشه
همان ابرى که بارى در دو زارى
ازو بر بيدلانت سنگ بارى
همان بادى که آرد بود گلزار
همى نادر به من بوى تن يار
چه بد کردم که او با من چنينست
مگرباد تو با من هم به کينست
بهار خاک را بينم شکفته
زمين را در گل و ديبا گرفته
بهار من ز من مهجور مانده
چو جان پاک از تن دور مانده
همانا خاک در گيتى ز من به
که او را نو بهاست و مرا نه
شاخه تکم بگرد خویشتن پیچیده ام
گرچه خاموشم ولی آهم بگردون می رود
دود شمع کشته ام در انجمن پیچیده ام
می دهم مستی به دلها گر چه مستورم ز چشم
بوی آغوش بهارم در چمن پیچیده ام
جای دل در سینه صد پاره دارم آتشی
شعله را چون گل درون پیرهن پیچیده ام
نازک اندامی بود امشب در آغوشم رهی
همچو نیلوفر بشاخ نسترن پیچیده ام
حس میکنم زیادیه وجودم
چرا به این زودی ازم بریدی
من که گل سرسبد تو بودم
حس میکنم تو این روزا نمیخوای
یه لحظه هم حتی منو ببینی
کاش میدونستم عشق دیروز من
فردا که شد تو با کی همنشینی
دوسم نداری میدونم دوسم نداری
اما تو چشمات میخونم که بیقراری
خدا کنه که برگردی تو پیشم
بدون تو من دیوونه میشم
حس میکنم حضور من کنارت
باعث دل خستگی تو باشه
شاید سفر رفتن من یه فصل
تازه ای از زندگی تو باشه
حس میکنم باید از اینجا برم
جایی که هیشکی راهشو بلد نیست
باید برم که قدرمو بدونی
یه مدتی تنها بمونی بد نیست
حس میکنم دیگه دوسم نداری
حس میکنم زیادیه وجودم
چرا به این زودی ازم بریدی
من که گل سرسبد تو بودم
دوسمنداری میدونم دوسمنداری
اما تو چشمات میخونم که بیقراری
خدا کنه که برگردی تو پیشم
بدون تو من دیوونه میشم
دل به تو دادم در دام افتادم از غم آزادم
دل به تو دادم ، فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم نخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز
می خوام برگردی و پیشم بمونی
واسم از عشق و عاشقی بخونی
می دونم رفتی و پیشم نمی یای تا همیشه
تو که حرف دلت عشق و امید و آرزو بود
بدون که عشق عاشق از ندیدن کم نمیشه
از اون روزی که رفتی دیگه آروم نداره
سرود زندگی با هم می خوندیم
ولی رفتی و پیش هم نموندیم
تموم نامه هامون و سوزوندیم
بازم دیر نشده برگرد به خونه
بذار حرمت عشقمون بمونه
می خوام با دستای قشنگ و نازت
بسازم خونمون و عاشقونه
تو عشقت اولین و آخرینم
می خوام برگردی و پیشم بمونی
واسم از عشق و عاشقی بخونی
بذار حرمت عشقمون بمونه
می خوام با دستای قشنگ و نازتبسازم خونمون و عاشقونه